پس آینده جدایی و طلاق
در طول دهه های گذشته، وقتی از اشخاص پرسیده شده است که حوادث مختلف چه مقدار فشار روانی و تغییر در زندگیشان ایجاد کرده است، مرگ همسر و طلاق در بالای لیست قرار گرفته است.
پیامدهای طلاق چیستند؟ نه تنها زندگی زوج ها بلکه زندگی کودکان نیز تغییر می کند. یافته های زیر مربوط به مطالعه جامع استوارت و همکارانش (1997) بوده است.
ـ سازگاری
طبیعتاً اغلب افراد مورد مطالعه اندکی بعد از طلاق از بهزیستی کمتری نسبت به بعدها برخوردار بودند. برای مثال، آنها در ابتدا ممکن بود مضطرب، غمگین، سردرگم و خشمگین باشند. هم مردان و هم زنان به نگرانی خود از تنها بودن اشاره می کردند.
ـ روابط بین فردی
در دوره اولیه جدایی، اغلب افراد تماسشان با دوستانشان بیشتر بود. این نکته تأیید کننده پژوهش های دیگر نیز می باشد که نشان می دهد تماس با دوستان به خصوص در سال اول بعد از جدایی افزایش می یابد. دوستان و تا حد کمتر بستگان مختلف (مانند والدین، خواهران و برادران و کودکان) مهمترین منابع حمایتی در طول طلاق هستند. در کل، زنان بیشتر از مردان به حمایت های اجتماعی تکیه می کنند و مردان بیشتر احتمال دارد که بعد از طلاق برای دریافت حمایت وارد یک رابطه رمانتیک جدید شوند.
علاوه بر این، اشخاص معمولاً بعد از جدایی، نیمی از دوستان و دیگر اعضای شبکه اجتماعی خود را از دست می دهند، هر چند به مرور زمان شبکه اجتماعی جدیدی شکل می گیرد.
ـ کارهای خانه
مردان و زنان، بعد از جدایی، وظایف و کارهای بیشتری را انجام می دهند. برای مثال ممکن است زنان کارهای تعمیراتی خانه، ماشین و پرداخت قبض ها را بیشتر از قبل انجام دهند و مردها به کار خانه بپردازند. مسئولیت کودکان نیز افزایش می یابد.
ـ وضعیت و منابع مالی
در مطالعه استوارت، دو سوم مادران گزارش دادند که وضعیت مالیشان بعد از طلاق ضعیف تر گشته است. این یک یافته جدید نیست. پژوهش های دیگرنیز نشان می دهند که بلافاصله بعد از طلاق درآمد زنان خانه دار کاهش می یابد اما بعد از چهار یا پنج سال، به خصوص برای زنانی که دوباره ازدواج می کنند یا رابطه دیگری را آغاز می کنند، بهبود می یابد.
ـ کودکانی که والدینشان طلاق گرفته اند
مطالعات فراوانی در این خصوص صورت گرفته است. در یک مطالعه فرا تحلیلی بر روی 129 مطالعه ای که انجام شده است، نوجوانانی را مورد مطالعه قرار داد که والدینشان طلاق گرفته اند و آنها را مقایسه کرد با نوجوانانی که این تجربه را نداشته اند.
بزرگسالانی که تجربه طلاق والدین داشتند، سطح پائین تری از بهزیستی را نشان دادند تا بزرگسالانی که والدینشان با یکدیگر زندگی کردند. آنها بیشتر احتمال داشت که سازگاری روانشناختی (مانند افسردگی و اضطراب بیشتر، رضایت از زندگی کمتر) کمتری داشته باشند و مشکلات رفتاری (مانند مصرف فراوان الکل، مواد مخدر، رفتار بزهکارانه، ازدواج زودرس) داشته باشند. با این وجود، این تأثیرات معمولاً زیاد نیستند. به عبارت دیگر، تأثیر کلی طلاق والدین ،منفی ولی نسبتاً کم است. در واقع شاید عامل اثربخش و مهم بافت و فضایی است که کودک در آن بزرگ می شود؛هماهنگی والدین با یکدیگر در ارتباط با کودک، انسجام شخصیتی والدی که کودک با آن بزرگ می شود. پاسخگویی همدلانه به نیازهای کودک و نوجوان در طول رشد می تواند عوامل تعیین کننده تری بر سلامت روانی فرزند باشد تا صرفاً عامل طلاق.
طبق دیدگاه و مدل استرس والدین، استرس بر کیفیت والدی کردن تأثیر منفی می گذارد و بنابراین آثار زیان آوری بر کودکان دارد. طبق این دیدگاه، به زیستی کودک وابسته است به سازگاری روانی بعد از طلاق در والدی که از کودک نگهداری می کند و همین طور کیفیت رابطه کودک با والد مورد نظر. نکته مهم این است که تعارض والدین بر کودکان اثر مخرب دارد. از آنجایی که در طول فرایندی که منجر به طلاق می شود معمولاً تعارض بین زوج ها زیاد است، به زیستی کودکان در این مرحله تحت تأثیر قرار می گیرد. هر چقدر تعارض بعد از طلاق بیشتر باشد، سطح به زیستی کودکان پائین تر می آید.
شواهد نشان می دهد، کودکانی که در خانواده هایی زندگی می کنند که تعارض های قدیمی شدیدی دارند، سطح به زیستی پائین تری از کودکانی دارند که والدینشان طلاق گرفته اند. بنابراین، برای برخی از زوج ها، به خاطر کودک با هم ماندن تضمین کننده نفع واقعی کودکان نیست.
بررسی های دراز مدت نشان می دهد که کارکرد کودکان با گذر زمان بهبود می یابد. والدین و کودکان یاد می گیرند و با شرایط کنار می آیند. آنچه لازم است والدین جدا شده به یاد داشته باشند این است که عشق، مهارت های والدی کردن، صلح بین والدین و رهایی از فقر چیزهایی هستند که می توانند برای کودکان بسیار مؤثر باشند.
علل زیربنایی ناکامی در رابطه زوج ها
یک رابطه و خانواده سالم به شکل یک شبکه و ماتریس است: شبکه ای از روابط که هم به صورت فردی و هم با یکدیگر، این امکان را برای اعضاء فراهم می کند که به اشکال مختلف تنظیم شوند و به عبارتی با یکدیگر تجربیات تنظیم کننده، تسکین دهنده و رشد دهنده داشته باشند.
علل ناکامی و عدم هماهنگی در رابطه چندگانه است و در رابطه توسط اعضای خانواده یا رابطه خلق می شود. وقتی دو نفر پیمان ازدواج می بندند، هر کدام تاریخچه، تجربیات و خلق و خوی ذهنی خود را دارند. به صورت طبیعی هر کدام از ما داستان ها و آسیب های شخصی خودمان را داریم و از دوران کودکی آموخته ایم که به روش خاص خود آنها را بالانس کنیم و در تعادل نگاه داریم. ما در شرایط سخت، زمانی که از نظر احساسی تحت فشار هستیم یا زمانی که احساس ناخوشایندی نسبت به خود و زندگی داریم ممکن است به آن روش هایی که آموخته ایم متوسل شویم. به عبارتی، از دفاع ها و روش های مراقبتی خاص خودمان برای تنظیم آن احساسات کمک می گیریم. بنابراین، هر کدام از ما الگوهای خاص خودمان را داریم که از آنها در مواقع خاصی، به خصوص زمانی که تهدید روانی می شویم به طور اتوماتیک و ناخودآگاه استفاده می کنیم. به عنوان مثال ممکن است یاد گرفته باشیم با بچه خوب بودن و مراقبت از دیگران محبوب باشیم یا احساس مهم بودن کنیم و بدین ترتیب نیازهای خودمان را ناخودآگاه نادیده بگیریم ولی طبیعتاً این انتظار را داشته باشیم که نیازهایمان توسط طرف مقابل دیده شود، غافل از اینکه خود نقشی که ایفا می کنیم (مراقبت کردن زیاد از دیگران و نادیده گرفتن نیازهای خودمان) باعث می شود که نیازهایمان کمتر دیده شوند. در این مثال، این الگو می تواند یکی از منابع اصلی چالش های ما در رابطه باشد.
شکل گیری این الگوها در دوران کودکی ماهیتاً در راستای مراقبت از خود در محیطی بوده است که به قدر کافی با نیازهای ما هماهنگ عمل نکرده است. از این رو ما به صورت خلاقانه ای یاد گرفته ایم احساس ارزشمندی یا احساس امنیت خود را به روش های خاص خودمان تنظیم کنیم. مسئله این است که این الگوها در دوران بزرگسالی دردسرساز می شوند و حتی جلو رشد ما را می گیرند و به خصوص در ازدواج چالش های پیچیده ایجاد می کنند. ماهیت اغلب الگوها این است که تقریباً به طور اتوماتیک تکرار می شوند و از این رو به آنها آگاهی زیاد نداریم. یعنی درباره ی آنها اطلاعات عمیقی نداریم. یکی از کارهای مهمی که می تواند بسیار مؤثر باشد آگاه شدن از الگوهای خاص خودمان و نحوه کارکرد آنها است. اینکه در چه زمان هایی به عنوان مثال در رابطه عاطفی با همسر خود فاصله می گیریم؟ وقتی ناامن می شویم چه می کنیم؟ چه زمانی احساس دوست نداشتنی بودن می کنیم و در آن زمان ها چه می کنیم؟ در نهایت برای داشتن رابطه خوب ، باید این الگوها از حالت ناخودآگاه و اتوماتیک خارج شوند و یاد بگیریم که از الگوهای سازنده تر و آگاهانه تری استفاده کنیم. در رابطه صمیمی که ازدواج عمیق ترین آن می تواند باشد، دو فرد یا شریک زندگی مجموعه ای از این الگوها را وارد رابطه کرده اند. بنابراین شرایط یا رابطه خاصی بین آن دو پیش می آید که منحصر به فرد است و خاص رابطه آن دو فرد است.
ما در این بخش به این الگوهایی که شکل می گیرند می پردازیم تا به بخشی از علل ناکامی در ازدواج یا خانواده اشراف پیدا کنیم. در ابتدا نگاه کوتاهی به وضعیت خانواده ای که شکل گرفته است می اندازیم. سپس به روابط و الگوهای مختلفی که شکل می گیرند به صورت مفصل تر می پردازیم.
ـ وضعیت هسته شخصیتی (خویشتن یا سلف) اعضاء خانواده:
در وحله اول روابط تا حد زیادی تحت تأثیر این نکته هستند که هر کدام از اعضاء تا چه اندازه حس مثبت و منسجمی از خود دارد، تا چه اندازه احساس ارزشمندی و امنیت کافی دارد و قابلیت های او در تنظیم احساسات خود آیا کافی است. آیا قادر به تشخیص احساسات خود (به عنوان مثال: خشم، ارزشمندی، شرم، ترس، تردید، غم، لذت) و تنظیم این احساسات است. افرادی که در این زمینه ها مشکل دارند، برای گرفتن تأیید، به رسمیت شناخته شدن و کمک گرفتن برای تنظیم خود، بیشتر به دیگران وابسته هستند. آنها وقتی آزرده خاطر می شوند یا وقتی دیگران آنطور که انتظار می رود عمل نمی کنند، واکنش بیشتری از خود نشان می دهند و واکنش دفاعی بیشتری از خود نشان می دهند و در دریافت کردن و پاسخ دادن به رفتارها و تجربیات دیگران، یا خیلی غرق احساسات خودشان می شوند و یا از نظر احساسی بی حس و بی روح هستند. به عبارتی ساده، زوج ها و اشخاص در فراهم کردن (دادن) چیزی که برای خودشان وجود نداشته ،مشکل دارند. به عنوان مثال، برای اینکه قادر به درک احساسات و نیازهای دیگری باشیم و متناسب با آن عمل کنیم، در ابتدا لازم داریم که به نیازهای خودمان وصل باشیم و پاسخگویی به دیگران واکنشی در مقابل ترس یا احساس ناخوشایند از خودمان نباشد.
ـ زوج ها تجربیات خود را چگونه سازماندهی می کنند؟
اشخاصی که تجربیات رابطه ای منفی (چه والدین چه دیگران هم) در گذشته داشته اند و روی آن تجربیات دردناک کار نکرده اند و مسایل حل نشده ای در درونشان وجود دارد، رابطه فعلی آنها می تواند تحت تأثیر آن تجربیات قرار بگیرد و رنگ و بوی آنها را به خود بگیرد و بنابراین در پاسخ مناسب دادن به دیگران به خصوص همسر خود مشکل خواهند داشت. فردی که در رابطه با پدر خود ناکامی شدیدی داشته و از این رو نیاز شدیدی به حضور فرد دیگر برای داشتن احساس امنیت می کند، ممکن است در فقدان پاسخ نامناسب همسر خود احساس ناامنی و خشم شدید کند. در اینجا واکنش فرد با میزان واکنش او همخوانی ندارد و تحت تأثیر ناکامی های گذشته، شدیدتر است. در حقیقت، تجربه ای از گذشته وارد رابطه فعلی می شود و به آن رنگ و بوی ناکامی گذشته را می دهد. هر کدام از ما به صورت منحصر به فردی تحت تأثیر این تجربیات در گذشته هستیم و آن تجربیات به روابط فعلی ما به خصوص در ارتباط با همسرمان تأثیر ناخودآگاهی می گذارد. به عبارتی دیگر، تجربیات و ناکامی های گذشته باعث شکل گیری آسیب پذیری هایی در ما شده است که در رابطه مهم ازدواج به هنگام ناکامی برانگیخته می شوند. بنابراین، ناکامی ها یا نقصان های والدین و محیط رشدی در دوران کودکی می تواند اشخاص را به طور خاصی به این سمت سوق دهد که در روابط آینده شان این انتظار را ناخودآگاه داشته باشند که آن ناکامی ها تکرار شود و به طور انتخابی به ناکامی های مشابه توجه کنند. ممکن است هر گونه شباهتی (هر چقدر اندک) آن ناکامی ها را برانگیخته کند.
ـ الگوهای ارتباطی آموخته شده
الگوهایی که شکل گرفته اند، نه تنها بر اینکه دیگران را چگونه ادراک و تجربه می کنیم تأثیر می گذارند، بلکه بر رفتار ما در تعاملات با دیگران نیز تأثیر می گذاریم. ما بر اساس آنچه ادراک می کنیم پاسخ می دهیم و آنچه ادراک می کنیم تحت تأثیر تجربیاتمان در گذشته است. هر چه نسبت به گذشته آگاه تر شویم الگوهایمان بیشتر از حالت ناخودآگاه بیرون می آیند و آگاهانه تر عمل می کنیم.
الگوهای قدیمی، برای مثال، بر اینکه چگونه هنگامی که ناراحت هستیم یا آزرده خاطر شده ایم به دیگران پاسخ بدهیم یا اینکه چگونه خشم خود را ابراز کنیم، چگونه در ارتباط با نیازهایمان به دیگران سرنخ یا علامت بدهیم و به سرنخ ها و علائم دیگران پاسخ دهیم تأثیر می گذارند.
ـ محیط کلی پاسخده:
اشخاص در پاسخ بهینه دادن به دیگران، هنگامی که نیازهای خودشان به قدر کافی برآورده نمی شود مشکل دارند. فقدان مداوم یک محیط که به قدر کافی به نیازهای ما پاسخ دهد و قابل اعتماد باشد، سرانجام احتمالاً منجر به احساس تهی شدن، خشم یا خود محوری می شود. حتی برای افرادی که ناکامی های جدی نداشته اند یا شیوه های سازماندهی ناسازگارانه یا الگوهای رابطه ای پنهان مسئله داری ندارند چنین است. وقتی این ناکامی های عاطفی استمرار می یابد، ناکامی های دیگری به بار می آورد و اغلب باعث می شود که یک دایره باطل ایجاد شود. فقدان تجربیات تنظیم کننده برای یک فرد و اعضای یک خانواده آن شخص آزرده خاطر، خشمگین یا خالی باقی بماند و در نتیجه قابلیت او در فراهم ساختن و پاسخگویی به نیازهای فرد دیگر کاهش یابد. سپس، دیگران آزرده خاطر و خشمگین می شوند و قابلیت آنها نیز در پاسخ مناسب و کافی دادن کاهش می یابد و بدین گونه دور باطل شکل می گیرد.
در همدلی، عکس این موضوع رخ می دهد. همدلی بدین معنی است که ما درک مناسبی از تجربه، احساسات و افکار دیگری داشته باشیم و بتوانیم از نقطه نظر دیگری به موضوع نگاه کنیم. به عبارتی دیگر، بفهمیم که در جایگاه آن فرد بودن چگونه تجربه ای است. وقتی به طور همدلانه به دیگری گوش فرا می دهیم، می توانیم به طور مناسب تری پاسخگوی نیازهای او باشیم. زمانی که فردی احساس درک شدن می کند، به واسطه این تجربه انسجام درونی بیشتری می یابد، از این رو می تواند به طور همدلانه نیز گوش کند. به این دلیل است که می توانیم بگوئیم همدلی واگیردار است!
هنگامی که زوج ها در درد هستند، گرایش پیدا می کنند که از تمامی منابع خودشان برای خلاص شدن از درد استفاده کنند و احساس بهتری پیدا کنند؛ برای ما خیلی راحت تر است که این باور را داشته باشیم که »رابطه من علت مشکلاتم است« تا اینکه به درون نگاه کنیم و بررسی کنیم که چه مشکلی در درون ما وجود دارد. به این خاطر است که همدلانه گوش کردن و عمل کردن سخت می شود و به صورت تکراری متوسل به الگوها و دفاع های خودمان می شویم.
ـ به جای سرزنش کردن چه می توانیم بکنیم؟
درون نگری (نگاه به درون) و نگاه کردن از بیرون شیوه هایی هستند که می توانند کمک کنند تا پی ببریم آنچه می گذرد چیست و سهم هر کدام از ما چه می تواند باشد. درون نگری یعنی فرایند نگاه کردن و فکر کردن به آنچه در درون ما می گذرد و نگاه از بیرون فرایند نگاه کردن به خودمان از زاویه بیرون و نگاه کردن به تصویر کلی رابطه است.
از خودمان بپرسیم: آیا این الگویی است که از قبل وجود داشته است، قبل از این که این ازدواج شکل بگیرد؟ آیا در روابط صمیمی قبل وجود داشته است؟ آیا همسر من همانطوری عمل می کند که در روابط قبلی خود عمل می کرده است؟
طبیعتاً این تمرین یکی از سخت ترین و چالش انگیزترین کارها در رابطه است، به خصوص زمانی که مشکلی در رابطه وجود دارد. به طور کلی، هیچ کس دوست ندارد به سهم خودش در ایجاد و حفظ مشکلات رابطه ای نگاه کند. با این وجود، تا زمانی که ما به نقش خودمان در مشکلات و تجربیات نگاه نکنیم. در سرزنش همسرمان و یا دیگری باقی می مانیم و رشد نمی کنیم.
ـ درک گذشته
آنچه ما امروز هستیم تا حد زیادی همان چیزی است که در گذشته بوده ایم. آنچه امروز هستیم محصول تجربیات مهم گذشته ما به خصوص در دوران کودکی بوده است. گاهی ممکن است این باور را داشته باشیم که رابطه خاصی در بزرگسالی باعث شده است در رابطه فعلی با زندگی چنین باشیم ولی این نکته شاید به درک بهتر ما کمک کند که آسیب پذیری های ناخودآگاه گذشته ما تا حد زیادی باعث شده اند که در آن رابطه آسیب ببینیم. در حقیقت آنچه در ناخودآگاه داشته ایم به خاطر یک تجربه تلخ دیگر تشدید شده است و از این رو الگوی قدیمی ما که آرزو داشتیم خلافش را تجربه کنیم تقویت شده است. اگر آن آسیب پذیری ها وجود نداشتند آیا ما به طور دیگری عمل و تجربه نمی کردیم؟
یک استمرار و پایداری در نحوه ارتباط و دلبستگی ما به دیگران وجود دارد. چه وقتی کودک هستیم و چه زمانی که بزرگسال می شویم (برای مطالعه بیشتر در این خصوص به مقاله ازدواج نگاه کنید).
تجربیات گذشته ما از دلبستگی و عشق، تا حد زیادی، تعیین می کنند که چه انتظاری در رابطه صمیمی داشته باشیم و چگونه خودمان را ببینیم. به عنوان مثال، چقدر در رابطه احساس مهم و با ارزش بودن یا امنیت کنیم. رابطه صمیمی جایی است که ناامنی ها و ترس ها ی اصلی ما رو می آیند به خصوص زمانی که ازدواج می کنیم. سرمایه گذاری روانی ما در رابطه زمانی که ازدواج می کنیم بسیار افزایش می یابد، به این دلیل الگوهای اصلی ارتباطی ما دوباره شکل می گیرند. هدف اصلی رو آمدن الگوها، در حقیقت نیازهای قدیمی ما هستند که وارد رابطه می شوند و این انتظار را داریم که ازدواج ،تأمین کننده و حتی ترمیم کننده نیازها و ناکامی های ما در گذشته باشد. وقتی این نیازها و ناکامی ها پررنگ هستند، رابطه ازدواج نمی تواند پاسخگوی مناسبی برای آنها باشد. از این رو است که رابطه دوباره به تدریج منبع یا برانگیزاننده ناکامی ها می شود. اگر به شدت نا امن بوده ایم. نا امن تر می شویم، نا امنی ادامه می یابد یا اگر احساس مهم نبودن داشته ایم، به واسطه آنچه در رابطه رخ می دهد، احساس مهم نبودن دوباره برانگیخته می شود.
نکته مهم این است که آسیب پذیری های ما باعث می شوند که دوباره ناکام شویم، به این علت که همسرمان را شبیه به فرد ناکام کننده در گذشته تجربه می کنیم و الگوهای قدیمی یا دفاع های ما برانگیخته می شود و این باعث می شود که دفاع ها و آسیب پذیری های همسرمان نیز برانگیخته شوند. کار کردن بر روی آسیب پذیری های خودمان، کمک گرفتن از یک درمانگر می تواند باعث تعدیل نیازها و تا حدودی ترمیم آسیب پذیری ها شود و بدین شکل رابطه نیز تغییر می کند. در غیر این صورت الگوها می تواند به ناکامی های شدیدتر و در نهایت جدایی منجر شود. در زیر به برخی از الگوهای اساسی رابطه می پردازیم.
الگوهای ارتباطی برگرفته شده از شخصیت زوج ها
طبق دیدگاه فروید، بنیانگذار روانکاوی، انتخاب شریک زندگی خیلی قبل تر از تصمیم به ازدواج تعیین می شود. رابطه با شریک زندگی، به واسطه روابطی که با والدین و اشخاص مهم در دوران کودکی داشته ایم شکل می گیرد. رابطه در ازدواج تکرار روابطی است که از دوران کودکی با والدین خود داشته ایم.
فروید به دو نوع انتخاب اشاره می کند: انتخاب بر اساس عشق خویشتن یا خود شیفته وار و انتخاب از نوع محارم. در نوع عشق خویشتن، فرد بر اساس شخصیت خودش یا بر اساس ایده آلهایی که داشته است و دوست داشته آنطور باشد همسر خود را انتخاب می کند. در انتخاب نوع محارم، شخص همسر خود را بر اساس شباهتی که همسرش به والدینش دارد بر می گزیند. طبق دیدگاه فروید، زنان انتخاب خود شیفته وار خود را بر اساس ایده آلی انتخاب می کنند که دوست داشتند در کودکی باشند. این نوع انتخاب معمولاً منجر به عشق رمانتیک می شود. شخص به طرف مقابل کمال و ویژگی هایی را نسبت می دهد که دوست دارد خودش داشته باشد. فردی که به او عشق ورزیده می شود و کامل دیده می شود، شخصی است که با آنچه به او نسبت داده می شود فاصله زیاد دارد.
طبق دیدگاه فروید زنان دوست دارند بیشتر به آنها عشق ورزیده شود نه اینکه خودشان به دیگری عشق بورزند. بیشترین خود شیفتگی در زنانی دیده می شود که برای مردان بیشتر از کسان دیگر جذاب هستند، نه صرفا به این خاطر که معمولاً زیبا هستند بلکه به این خاطر نیز می باشد که دارای ویژگی های شخصی خاصی هستند. آنها بسیار خود بسنده هستند و خود را بسیار قبول دارند و این آمادگی را دارند که از هر آنچه که آنها را پائین می آورد اجتناب کنند. آنها به دنبال شریک و همسری می گردند که به آنها توجه بدهد و عشق بورزد. در حقیقت، آنها تنها زمانی با کسی خوشحال هستند که ان شخص خودشیفتگی کمتری از خودشان داشته باشد و حاضر باشد که به آنها عشق بورزد و بتواند آنها را تحسین کند بدون اینکه به طور متقابل همان درخواست را داشته باشد.
با این وجود، یک راه وجود دارد که آنها بتوانند بر عشق به خود غلبه کنند؛ اینکه بخشی از آن عشق (انرژی عشق ورزیدن) را از خود جدا کنند و به دیگری بدهند. معمولاً زمانی رخ می دهد که آنها صاحب فرزندی می شوند. آنها حاضر می شوند که به کودک خود عشق بورزند و او را تحسین کنند و در حقیقت همانگونه عمل کنند که با خود می کردند. احتمالاً به این دلیل که کودک را بخشی از خود تجربه می کنند.
طبق نظر فروید، مردان بیشتر گرایش به انتخاب همسر بر اساس نوع محارم، یعنی جستجوی مادر در زنان دارند.این نوع انتخاب به سال های اولیه کودکی برمی گردد. این نوع از انتخاب همسر یا شریک زندگی از نگرش کودک نسبت به والدینش ریشه می گیرد به طوری که بعدها در زندگی عشق خود را بر اساس آن انتخاب می کند. حتی شخصی که به قدر کافی خوش شانس بوده است و از تثبیت شدن در این نوع انتخاب اجتناب کرده است، به طور کامل از تأثیر آن نمی تواند فرار کند.اغلب این اتفاق می افتد که یک مرد جوان ، عاشق جدی زنی مسن تر از خودش می شود یا دختری با مردی وارد رابطه می شود که در موضع قدرت است؛ این به وضوح انعکاس دهنده مرحله ای از رشد است که درباره اش حرف زدیم. این دلیل که آن اشخاص می توانند تصویری که آنها از مادر یا پدر خود دارند را دوباره احیاء کنند.
گاهی این تصویر از ناکامی از والدین سرچشمه می گیرد.ممکن است به دنبال فردی باشیم که در دوران کودکی نیاز داشته ایم. یک مرد، به دنبال شخصی می گردد که تصویر مادر او را بازنمایی کند، که عمدتاً ذهنیت او از مادر دوران کودکی است.
فروید عنوان می کند که اگر یک دختر همچنان به طور عمیقی به پدرش دلبسته مانده باشد و هنوز عاشق او باشد و انتخاب همسر بر اساس شباهت به الگوی پدر باشد،چنین انتخابی می تواند یک ازدواج خوشحال را تضمین کند. به این خاطر که احتمالاً اغلب خصومت او به سمت مادر باقی خواهد ماند، همانندسازی زن با مادرش، تأثیر مهمی بر ازدواج او دارد.
هنگامی که دختر نسبت به مادر خصومت دارد و به پدر دلبسته است ممکن است در ابتدا ازدواج خوشحالی را به ارمغان بیاورد اما لزوماً منجر به این نتیجه نمی شود، چون قسمتی از خصومت زن به مادرش ممکن است به شخص جدید یعنی همسرش انتقال پیدا کند. در ابتدا، شوهر او جای پدر را می گیرد اما بعد از مدتی بخشی از خصومت که پیش از این به سمت مادر شوهر بود متوجه شوهر می شود. اگر چه در ابتدا ممکن است ازدواج توأم با عشق و خوشحالی باشد، در نیمه دوم این امکان وجود دارد که ازدواج مملو باشد ازضدیت با همسر که از سرکشی زن در برابر مادر خود نشأت می کیرد. فروید اعتقاد داشت که اگر در مرحله اول زندگی این نوع خصومت ابراز شده باشد و از آن گذشته باشند، مرحله دوم ازدواج می تواند بسیار خوشحال تر باشد.
تغییر دیگر در یک زن و نگرش او نسبت به همسرش با به دنیا آمدن فرزند اول ممکن است به وقوع پیوندد. در این نقش جدید (به عنوان مادر) او می تواند همانندسازی با مادرش را دوباره برقرار کند، نقشی که قبل از ازدواج بر علیه آن در برابر مادر می جنگیده است و نمی خواسته است شبیه مادر باشد. با این وجود، این همانندسازی ناخودآگاه همان ازدواج ناکام والدینش را دوباره تکرار می کند.
ازدواج، یک رابطه پویای انگیزش های ناخودآگاه زن و شوهر است که الگوی روابط خانواده ای که در دوران کودکی وجود داشته است را تکرار می کند. شخصیت فرد با ازدواج تغییر نمی کند. برخی از حوادث، مانند به دنیا آمدن یک کودک، می تواند تنها باعث برانگیخته شدن تکرار روابط آشنای گذشته یا الگوها و آرزوها ناخودآگاه شود.
برخی از الگوهای خاص انتخاب همسر توسط مرد
ـ شخص سوم آسیب دیده: این الگو به این معنی است که برخی از مردان زنی را بر می گزینند که به شخص دیگر ـ همسر، نامزد یا شریک ـ دلبسته است. یعنی پای مرد دیگری در میان است. اگر آن مرد دیگر از مالکیت خودش دفاع کند، آن وقت به دست آوردن آن زن ارزشمندتر می شود. هر چقدر به دست آوردن آن عشق سخت تر باشد، تمایل و ارزشمندی او برای آن مرد بیشتر می شود. در برخی از موارد این شرط اساسی به قدری مهم است که یک مرد زنی را نمی پذیرد مگر آنکه او متعلق به مرد دیگری باشد. آن زن باید غیر قابل دسترس باشد. به این دلیل وقتی آن زن را به دست می آورد عشق آن مرد از بین می رود.
با این نوع انتخاب، یک مرد نیاز به رقابت و خصومت را با متوجه کردن آن خصومت به مردی برآورده می کند که با آن زن است. ریشه چنین نگرشی می تواند به دوران کودکی و خشم از پدر برگردد. این نوع انتخاب موقعیتی را بازآفرینی می کند که او در کودکی تجربه کرده است.
برای برخی از مردان، عشق، تمایل به »نجات« دادن زنی است که عاشقش هستند. آنها این باور را دارند که زن نیاز به کمک دارد و یا اینکه ممکن است بدون او زن موقعیت اجتماعی خودش را از دست بدهد یا از دست برود و نابود شود. آنها به زنی دلبسته می شوند که خوشحال نیست، به این دلیل که می خواهند از او در برابر رنج و خطر مراقبت کنند. این انگیزش از دوران کودکی برگرفته می شود که پسر یاد می گیرد که زندگی خودش را به والدین بدهکار است یا اینکه مادر به او زندگی بخشیده است و در واقع مشتاق به بازگرداندن بدهی و دین خود است.
تمامی الگوهای یاد شده در انتخاب همسر منجر به شکل گیری اشکال نابالغانه عشق و ازدواج ناکام می شود. این الگوها در صورت ناآگاه باقی ماندن تکرار خواهند شد.
الگوهای مطرح شده در بالا مربوط به انتخاب مردان بوده است. آنی رایک، به الگویی در زنان اشاره می کند که در آن وابستگی شدید به همسر یا دوست وجود دارد. در این الگو بیش از اندازه روی مرد حساب باز می کند یا به عبارتی او را ایده آل سازی می کند به طوری که بین خصوصیات واقعی مرد و آنچه به او نسبت داده می شود ناهمخوانی وجود دارد. زن به مرد ویژگی هایی را نسبت می دهد که در کودکی دوست داشت آنگونه باشد. این زنان معمولاً ایده آلهای خیلی قوی و خود بزرگ بینانه و ایگوی ضعیفی دارند و احساس حقارت و سرزنش انها تنها با داشتن رابطه با یک فرد ایده آل سازی شده تسکین می یابد. یک زن به واسطه وابستگی شدید به یک فرد ایده آل سازی شده احساسات دوگانه ای نسبت به او خواهد داشت. از یک طرف، عشق و دلسوزی و از طرف دیگر خشم و تنفر از دیگری. زن در این نوع رابطه برای اینکه خشم خودش را آشکار نسازد، خشم را تبدیل به رفتار خودآزار گرایانه می کند. رابطه جنسی با فرد ایده آل سازی شده او را به وجد می آورد ولی جدا شدن از او باعث آشفتگی و آسیب می شود. نکته مهم این است که به واسطه رفتارهای خودآزارگرایانه زن در این نقش و انطباق شدید و نادیده گرفتن نیازها و خواسته های سالم خود، ممکن است به مرور زمان از جذابیت او برای مرد کاسته شود و به تدریج مرد از زن فاصله احساسی بگیرد و حتی ممکن است به سمت فرد دیگری کشیده شود. تنها راه چاره افزایش احساس ارزشمندی جسارت و ابراز نیازهای خود در زن است.
نایت الدریچ، به چند الگو در رابطه اشاره می کند که در آن زوج ها نیازهای نوروتیک خود را متعادل می کنند. بسیاری از این الگوها که در زیر می آید ممکن است در ازدواج هایی که نرمال نامیده می شود دیده شود و وجود آنها به معنای ناکارآمدی جدی رابطه نیست.
رابطه زوجی از نوع والد ـ کودک: در مرد و زنی با وابستگی شدید دیده می شود که در آن شخص نیاز دارد که تا حد ممکن از همسر خود عشق و مراقبت دریافت کند، بدون آنکه آن را برگرداند (به طور متقابل عشق بورزد و مراقبت کند). زمانی این نقش در زوج ها شکل می گیرد که هر دو نیاز داشته باشند که نقش والد یا کودک را در آن بازی کنند و بدین شکل تعادل ایجاد کنند. به عنوان مثال، رابطه ای که در آن شوهر الکلی است و زن مراقبت کننده با مدارا می باشد و با هر چیزی می سازد. این تعادل بسیار ضعیف است. بارداری یا بیماری زن می تواند به صورت جدی به این تعادل آسیب بزند، چون جهت وابستگی تغییر می کند و مرد مجبور است مسئولیت هایی را بپذیرد، در صورتی که زن وادار به موقعیت وابسته که همیشه در برابرش مقاومت می کرده شده است. همینطور، وقتی بچه ای به دنیا می آید و توجه زن به کودک اختصاص پیدا می کند، این تعادل به هم می خورد.
ـ در الگویی، ممکن است زن و شوهر هر دو اشخاص بسیار وابسته ای باشند، در این صورت رابطه نمی تواند دوام داشته باشد، به این علت که هر دو تمایل به این دارند که عشق دریافت کنند. وقتی بین آنها تعارضی ایجاد می شود، آنها به راحتی دست به دامان حمایت گرفتن از والدین خود می شوند. اگر هر دو بتوانند نیازهای خود به وابستگی را از طریق جانشین والدی یا اشخاص دیگر مانند مادر، پدر، یا غیره ارضاء کنند، رابطه می تواند حفظ شود. برخی از زوج های وابسته که به دنبال حمایت والدی هستند، به یکی از خانه های والدین بر می گردند. آنها طوری رفتار می کنند که گویی خواهر و برادر هستند و بر سر توجه والدین رقابت یا جنگ می کنند و علاقه جنسی کمی به یکدیگر نشان می دهند. بالانس فوق ممکن است با مرگ والدین یا اجبار به ترک خانه والدی مختل شود. اگر چه زندگی با والدین چالش ها، مشکلات و نارضایتی هایی برای آنها دارد، این زوج ها قادر به رسیدن به استقلال نیستند.
ـ رابطه خصمانه ـ وابسته: این رابطه در اشخاصی شکل می گیرد که نیاز آنها به احساس امنیت در اوایل دوران کودکی برآورده نشده است، به این دلیل که آنها در کودکی به اشخاصی وابسته بوده اند که به شدت نسبت به دیگران بی اعتماد و متخاصم بوده اند. در این گونه از رابطه، به خاطر شباهتی که با یکدیگر دارند، یک رابطه وابسته خصمانه شکل می گیرد و یا تعادل آزاردهنده ـ خودآزاری ایجاد می شود. در این نوع ازدواج، رابطه پر است از خصومت های متقابل و گرایش به کنترل یکدیگر. نمونه معمول این ازدواج رابطه ای است که زن خودآزارگر، ناتوان است و همسرش آزارگر و پرخاشگر که می تواند به مرحله حمله جسمی هم برسد. در حالی که مرد به صورت آشکاری آزار می دهد، زن ناله می کند، می چسبد و گریه می کند و خشم مرد را برانگیخته می کند و آزاردهندگی خود را، همزمان، به صورت ظریفی ابراز می کند. اگر چه این نوع ازدواج فضای خصمانه ای دارد، ولی با یکدیگر به خاطر وابستگی ای که به یکدیگر ابراز می کنند می مانند.
ـ نقش وارونه: ویژگی مردی است که به خاطر تعارضات حل نشده ای که با پدر وجود داشته است، با نقش مردانه مشکل دارد. آنها یا ازدواج نمی کنند یا اینکه با زنی ازدواج می کنند که از نقش زنانه خود اجتناب می کنند و نیاز دائمی برای رقابت با مردان دارند. این تعادل تا زمانی باقی می ماند که هر کدام از طرفین تمایل پیدا می کنند نقش مردانه یا زنانه خود را به دست آورند.
همچنین برخی از عوامل که باعث معکوس شدن نقش ها می شود عبارتند از بارداری یا بیماری که در آن زن به سوی نقش منفعل بودن سوق پیدا می کند و مستلزم مسئولیت مرد است. این اتفاق ممکن است تعارض هایی را برانگیخته کند، چون هر دو رابطه از ارضاء نیازهای نوروتیک محروم می شوند. بنابراین، روابط زوجی هماهنگ در زمانی که مرد دانشجو است و زن کار می کند و حامی و رأس خانواه است، زمانی به هم می خورد که مرد فارغ التحصیل می شود و کاری پیدا می کند و نقش حامی و تأمین کننده را به عهده می گیرد و زن مادر و خانه دار می شود.
ـ ازدواج های خود شیفته: توسط اشخاصی رخ می دهد که در مرحله رشد طبیعی خودشیفتگی در دوران کودکی ناکام بوده اند و بنابراین پر از خود محوری و تحسین خود هستند و نمی توانند به دیگری عشق بورزند.
معمولاً برای آنها دشوار است که تصمیم به ازدواج بگیرند و وقتی این کار را می کنند، از همسر خود تحسین، عشق و توجه بی قید و شرط طلب می کنند. وقتی این نیاز آنها برآورده نمی شود، همسر خود را محکوم به بی توجهی و بی احترامی می کنند. آنها آماده این هستند که از جای دیگر تأیید و توجه بگیرند و این مسله رابطه آنها را بی ثبات می کند. این نوع از ازدواج معمولاً بین هنرپیشه ها رایج است.
تعادل نوروتیک (مسئله دار) اتحاد زناشویی آنها ممکن است زمانی به هم بریزد که یکی از طرفین از نظر روانی رشد می کند و رشدش بر دیگری غالب می شود. همینطور تغییرات اجتماعی یا اقتصادی می تواند تعادل آنها را مختل کند.
ـ در یک مدل دیگر، یکی از طرفین که معمولا مرد است، از خودراضی و از نظر عاطفی سرد می باشد و طرف دیگر به دنبال دریافت عشق که معمولاً زن است. وقتی نیاز شدید زن به دریافت توجه و عشق و حمایت، ترس همسر را برانگیخته می کند، آن مرد حتی از نظر عاطفی دورتر و سردتر می شود، در صورتی که زن آن را نشانه طرد کردن و تحقیر شدن تجربه می کند.
این نوع از ازدواج به خاطر تصویرهای کاذبی شکل می گیرد که آنها از یکدیگر دارند. زن، به دنبال مرد قوی ای می گردد که به او تکیه کند و سرد بودن و خودداری مرد را در ابتدا به حساب قوی بودن او می گذارد و سرزندگی زن، به خصوص زمانی که از نظر اقتصادی مستقل است، برای مرد به حساب استقلال گذاشته باشد و مرد این انتظار را دارد که آن زن باری برای درخواست حمایت و عشق برای او نداشته باشد. به عبارتی این نیازها را در رابطه با او نداشته باشد. وقتی آنها وارد رابطه عاطفی می شوند یا ازدواج می کنند، آنها با نیازهای یکدیگر مواجه می شوند، سختی ها و سوء تفاهمات شروع می شود ممکن است به واسطه نارضایتی های رابطه جنسی یا رخدادهای دیگر بیرونی شدت یابد.
در مدل آخر، هر دو نفر گرایش به این دارند که بر دیگری غلبه کند، در صورتی که طرف مقابل در برابر آن مقاومت می کند. در چنین روابطی، نزاع های شدیدی رخ می دهد. آنها از یکدیگر انتقاد می کنند و یکدیگر را سرزنش می کنند و در عین حال احساس توهین شدن و تحقیر شدن را تجربه می کنند و سعی می کنند که دیگری را پائین بیاورند.
در اساس روابط آنها یک نیاز ناخودآگاه به عشق و وابستگی وجود دارد. آنها تمایل شدیدی به وابستگی و عشق دارند در عین حال می خواهند که به هر قیمتی که شده پیروز شوند و برتر باشند. به دلیل وابستگی شدیدی که به یکدیگر دارند، هر دو نگران احتمال از دست دادن دیگری را دارند.
نتیجه گیری مبحث الگوهای رابطه
1 ـ انتخاب همسر و روابط به واسطه روابطی که در گذشته، کودکی، وجود داشته است شکل می گیرد و اغلب تکرار روابطی هستند که در دوران کودکی با افراد مهم زندگی تجربه شده اند. گذشته و کودکی فرد به هنگام انتخاب همسر مهم است. ساختار اصلی شخصیت انسان ها در دوران کودکی شکل می گیرد.
2 ـ فرد عمدتاً از نیازهایی که منجر به انتخاب الگوی رابطه می شود ناآگاه است و پویایی های روابط زوج به واسطه نیازهای ناخودآگاه تعیین می شود.
وقتی فرد این احساس را دارد که به اراده آزاد خود در حال انتخاب همسر است، او از این مسئله آگاه نیست که تا چه حد اراده آزاد فرد تحت تأثیر مکانیسم های ناخودآگاه و روابط گذشته هستند.
3 ـ فرد در انتخاب های بعدی خود الگوهای یکسانی را در انتخاب همسر تکرار می کند و همان روابط را حفظ می کند حتی وقتی که آن روابط موجب خوشحالی و لذت نمی شوند.
تأکید می شود که رابطه زوجی موفق و هماهنگ رابطه ای است که در آن دو فرد مشکلات و مسئولیت ها را سهیم می شوند؛ به طور متقابل به یکدیگر احترام می گذارند، به هم اعتماد دارند و به طور متقابل این آمادگی را دارند که در حین اینکه یکپارچگی شخصی را حفظ می کنند، به یکدیگر عشق و حمایت بدهند. کودکی شاد و روابط خانوادگی موزون که موجب رشد عاطفی سالم می گردد، آمادگی خوبی را برای رابطه زوجی موزون ایجاد می کند. مشکلات عاطفی اشخاصی که قصد ازدواج دارند نشان دهنده عدم آمادگی آنها برای انتخاب همسر و ازدواج است. هر چه روز ازدواج نزدیک تر می شود، ممکن است این اشخاص، اضطراب، خلقیات افسردگی و واکنش های بیشتری را نشان دهند یا ممکن است علائم جسمی پیدا کنند